گر دست دهد هزار جانم

شاعر : سعدي

در پاي مبارکت فشانمگر دست دهد هزار جانم
انگار که خاک آستانمآخر به سرم گذر کن اي دوست
سهلست ز خويشتن مرانمهر حکم که بر سرم براني
من عادت بخت خويش دانمتو خود سر وصل ما نداري
تشريف دهد به آشيانمهيهات که چون تو شاهبازي
بر ديده روشنت نشانمگر خانه محقرست و تاريک
فرياد برآيد از روانمگر نام تو بر سرم بگويند
زاري به فلک نمي‌رسانمشب نيست که در فراق رويت
عهد تو شکست و من همانمآخر نه من و تو دوست بوديم
الا که بريزد استخوانممن مهره مهر تو نريزم
الا به فراق جسم و جانممن ترک وصال تو نگويم
ملک عرب و عجم ستانممجنونم اگر بهاي ليلي
من بنده خسرو زمانمشيرين زمان تويي به تحقيق
مولاي اکابر جهانمشاهي که ورا رسد که گويد
گويد تو زمين من آسمانمايوان رفيعش آسمان را
مگذار که بشنود فغانمداني که ستم روا ندارد
من سعدي آخرالزمانمهر کس به زمان خويشتن بود